از اول هفته حواسم بود که برویم کتابخانهمان و هفته کتابرا تبریک بگوییم.
برویم دو کتابفروشی محبوبمان و به آنها هم تبریک بگوییم.
امروز که فرصت شد، کتابفروشیهایمان تعطیل بودند.
اما کتابخانهمان نه. پاییز زیبای خلوتی است به گمان من. شاید هم ساعتهای رفت و آمد ما، چرت شهر است.
ماشین را پارک کردیم و نزدیک کتابخانه یادمان آمد دست خالی داریم میرویم.
برگشتیم. یک بسته آبنبات جذاب گرفتیم و البته اسمارتیز و شکلات شونیز برای پسرها.
متاسفانه پسر بزرگ دیگر فندق دوست دارد و امشب یک تکه هم شکلات نعنا خورد. این یعنی مادر دو فرصت دیگر را هم از دست داد.
به کتابخانه که رسیدیم فکر کردیم اول کتابهایمان را امانت بگیریم و بعد تشکر کنیم. چنین کردیم.
وقتی آبنبات را روی میز گذاشتم و هفته کتابرا تبریک گفتم، کتابدار همراه، سنگین نگاهش را از روی مانیتور برداشت و نقدم کرد. گفت که توقع نداشته در مقابل خدمات بیشتری که در قوانین نیست و او به من و خانوادهام داده، چنین استوری بگذارم! من از این کتابخانه زیاد نوشته بودم . کدامش را میگفت؟ نقدم به سلیقهای برخورد کردن کتابدارهای کتابخانهها. اینکه یکی خود را موظف میداند قانون را رعایت کند و خب منطقی هم هست و دیگری همراهی میکند و میفهمد به این کتاب نیاز داری.
گفتم که من قانون سه کتاب امانت گرفتن و اجازه تورق نداشتن را نقد کردهام. و اگر گفتهام که سلیقهای برخورد میشود دروغ نگفتهام.
گفت که به شدت بازخواست شده و سابقه کاریاش که درخشان هم بود تحت تاثیر قرار گرفته و اینها را با بغض میگفت.
گفت که در رزومه من دیده که فوق لیسانسم و معلوم است تحصیل کردهام و از کتابهایی که امانت گرفتهام فهمیده که به هنر علاقمند و پژوهشگرم و ... این رفتار از من بعید بوده و باید به شماره ۱۳۷ زنگ میزدم.
چقدر عصبانی و غمگین بود!
و متاسفانه من کار اشتباهی نکرده بودم تا بتوانم صمیمانه عذرخواهی کنم.
در لحظه دلم نمیخواست بچهها صدای گفتگو ما را بشنوند. حتی به فکرم رسید آنها را بفرستم بروند بعد ما گفتگویمان را ادامه بدهیم. اما اصلا چرا بچهها نباید گفتگوی ما را میشنیدند؟
گفتم که شما فقط یکی از استوریهای مرا دیدهاید و اصلا مرا دنبال نمیکنید که بدانید چقدر اصفهان را دوست دارم و هرکه قبلا در این شهر زیسته مرا میگوید که در توصیف اینهمه اخلاقمداری شهروندان این شهر و خدمات شهری که ارایه میشود اغراق میکنم. او اما خیلی از من ناراحت بود.
گفتم که شما باید به مقام بالادست خودتان وقتی که استوری مرا برای شما میفرستاد میگفتید که من دقیقا به قانونی که خودشان تایید کردند و دستور اجرا دادهاند اعتراض کردهام و اتفاقا ایشان باید پاسخگو باشند. اما گفت که از ایشان بازخواست شده که باید بین پژوهشگر و غیرپژوهشگر تفاوت قایل شوند. و پرسیدم شما چطور به چنین شناختی میرسید؟ مگر روی پیشانی ما مراجعان نوشته است؟ اما بحث مثل دود آتشی که برگ در آن ریختهای میپیچید و در همهی کتابخانه پخش میشد.
من داشتم از کتابخانهای که به آن تعلق داشتم و بچههایم چند دقیقه پیش کتابهای محبوبشان یکی مجموعه استنلی و دیگری کتابهای فتبال نشر اطراف امانت گرفته بودند، خداحافظی میکردم؟
نمیدانم.
بستهی آبنباتهای میوهای با آن لفافهای بامزهشان مانده بود روی میز به چه کنم چه کنم که خداحافظی کردیم.
حمد گویان که این بسته آبنبات کبریت شد و بندههای خدا که از ما رنجیده بودند، حرف زدند.
در ماشین فکر کردم در جیبهایم سنگ گذاشتهام. در گلویم هم.
تاثیر پیامک بانک که حرف از اولین واریز حقوق معلمیمیزد بعد ۳۰ سال ماسیده بود.
رنگهای پاییز یک ساعت پیش هم که روی نیمکتهای نزدیک ۳۳ پلش نشسته بودیم و ناهار خورده بودیم و عکس انداخته بودیم هم کدر شده بود. و من منتظر بودم که بچهها حرفی بزنند از مشاهده این گفتگو تا بدانم در نظرشان چطور مادری هستم.
کسی که او امروز استوری مرا نقد میکرد، همهی استوریهای مرا نخوانده بود.
من که چنین استوری گذاشته بودم همهی غمها و رنجهای آن مردم را نمیدانستم، که اگر میدانستم هم هنوز نمیدانم کجای کارم اشتباه بود. و دلم میخواست زنگ میزدم به مقام بالادست و میگفتم برادرجان! آنها که نوشتم داشتند کارشان را انجام میدادند، مسوول این قانون که تغییر نمیکند شما هستید. که اگر بخواهد تغییر کند دومینووار باید قوانین دیگر را تغییر بدهد و آدمهایی را جابجا کند و کم و زیاد کند. با تلفن؟ چند دقیقه پیش ما رودرو باهم صحبت میکردیم و انگار هر دو حرف خودمان را میزدیم. چطور میشد با گفتگوی تلفنی به نتیجه بهتری رسید؟ و مگر ما چقدر بلدیم منطقی گفتگو کنیم؟ اول هم خودم را میگویم.
من دیگر در نظر خودم یک آدم معمولی نبودم. آدمیبودم که در همین نمونه کوچک پروفایلش و کتابهایی که گرفته بود دیده شده بود و بر اساس آنها قضاوت میشد. خدای من! هیچوقت فکر کرده بودم که نباید چه کتابهایی را امانت بگیرم؟
چه سانسور ترسناکی برای دانایی!
باید گفتگو کردن یاد بگیرم! و بعد اگر تمرین کردم و آدم توانمندی شدم به بچهها یاد بدهم.
چقدر بلد نیستم!
این اگر دستاورد هفته کتاببوده باشد برای من، بسیار هم پرارزش است.