طرح درسم را نوشتهام و پاورپونت کارگاه رنگ و پارچهام آماده است.
پاورپوینت کارگاه سفال هم.
یکشنبه هم مربیام.
با ۱۷ دانشآموز پسر کلاس سومیدرباره پارچه و لباس و برند و بستهبندی حرف میزنم. هر جلسه دو بخش دارد.
بخش اول اسلایدها را میبینیم و گفتگو میکنیم و بخش دوم کار عملی است متناسب با آنچه آن روز درموردشان گفتگو کردیم.
و بعد حدود ۳۵ دانشآموز کلاس دومیدر دو کلاس و در نهایت یک کلاس چهارم ۱۲ نفره گمانم.
و اگر نبود یکشنبهها احتمالا در تاریکی فرو رفته بودم.
انگار که تمام هفته ابری باشد، اما باران نباریده باشد.
کورهام بالاخره جان گرفت. کارهای بچهها را برایشان پختم. دیگر نباید قول کوره خودم را بدهم. سفالها سنگین است. اینجا پله زیاد دارد. چیدن کارهای بچهها سخت است و از همه ناگوارتر شکستنشان بسیار راحت است.
حالا عذاب وجدان پس بساز!
گل سفید خریدم و ساختم و میسازم.
اما جانهایم زود تمام میشود.
با یحیی هم خیلی نمیشود تمرکز کرد.
کار خانه هم زیاد است.
اما اتفاق عجیبی در کارگاهم افتاده!
انگار یحیی با زمان طولانی که کنارم میگذراند گرد جادوییرا روی میز و گل میپاشد و باعث میشود کودکانه بسازم!
حالا یک شکلاتخوری یا شمعدان طوطی بازرگان ساختهام، دو لیوان شازده کوچولو با قاشقی که بسیار طرحش را دوست دارم. یک ماگ وال! و یک گلدان قارچ که عالی شده. کاش لعاب خوبی هم بگیرد.
چند کار دیگر هم ساختهام. با خاک اخرای جزیره هرمز یک فنجان و نعلبکی ساختم. ورز دادنش سخت بود!
آهن درشت را هم اضافه کردم به گل سفید و چیزکی ساختهام. منتظرم بدانم که بعد پخت افکت دانه دانه میدهد؟
شاموت را هم به کارهای دیگری اضافه کردم. ورز دادنش بسیار دشوار است، اما باید انجام میدادم.
آقای فروشنده که خودش بسیار هنرمند است مرا گفت که این هیجان و شورم را برای تجربه کارهای تازه تحسین میکند.
امیدوارم منظورش این نبوده باشد که ۳۸ سال برای این همه تجربه زیاد است. تازه بوده باشد. تا وقتی زندهام و جان دارم فرصت تجربه هست. البته که جانهایم دارد کم میشود.
دلم میخواست مینوشتم که هرکس را خیابانی است و نقشی برای بهبود.
خیابان من مدرسه است.